Friday, August 6, 2010

بن بست

اولین بار بود که او را میدید. به نظرش بسیار دلنشین و جذاب بود. احساس کرد که او هم لحظه ای به او خیره شد. نگاهی که انگار هردو منتظر گره خوردن آن بودند. و پس از آن لبخندی

هیچکدامشان نفهمیدند که چطور گذشت. دختر از خانواده پولداری بود و نتیجه آن خواستگاری، از پیش رقم خورده بود. پدر دختر را مجبور به ازدواج کرد. پسر مبهوت و دیوانه بود

همه شبها کار پسر همین بود. هر شب. به جز 8 شب در ماه. حتی اندک نور ماه هم باعث میشد سایه اش روی دیوار بیفتد. درست همان لحظه ای که سایه دختر روی پرده اتاق اشرافی می افتاد. پرده چند لایه ای که روی حریر آن طاقی باز شده بود. این طاق پسر را به یاد طاق زیبای بالای تخت دختر می انداخت. همان تختی که یکبار در نقش یک نظافتچی و به هوای  نظافت اطاق، آنجا رفته بود و سیر تخت را بوییده بود
سایه زبان داشت. دختر و شوهر در حال معاشقه بودند. حالت پسر حالتی بین شهوت و خشم بود. هر شب. تا گرگ و میش صبح آنجا می ماند. حتی بعد از معاشقه آنها هم نایی برای رفتن نداشت. خودش هم نمی دانست که این بی جانی بخاطر کدام حالت است

دیگر با ابنکه شبها پسر منتظر سایه معاشقه آن دو بود، سایه ای در کار نبود. شوهر تنها می آمد داخل اطاق و می خوابید. شاید چند ساعتی بعد از اینکه دختر داخل اطاق می شد، لباسش را در می آورد و دیگر لباس خوابی نمی پوشید. گویا برهنه داخل رختخواب می رفت

کم کم پسر هم شبها پشت پنجره منتظر نمی شد. آخرین بار یکی از دخترهای گدا که از کارش بر می گشت او را مهمان یک بوسه کرده بود. بوسه ای از لب. هرچند که لباسهای گدا بوی خوبی نمی داد ولی دهانش بوی شراب ناب می داد. گویی از هم آغوشی با یک پولدار دیگر، دقایقی بیش نمی گذشت

این بار که پسر لباس زیر دخترگدا را انتهای آن کوچه تاریک بیرون می آورد متوجه خیسی تازه آن هم بود

این اولین شبی بود که دختر گدا به همراه دو دختر دیگر آمده بودند. گویا نه تنها مهمانی آنها با آن بچه پولدار چند نفری برگزار شده بود، قصد برگزاری مهمانی چند نفره ای را هم با این پسر در انتهای آن کوچه تاریک داشتند. این بار پسر لباس زیر هرسه را بررسی کرد

امشب از آن سه دختر فقط یکی آمده بود. دو نفر دیگر استراحت داشتند

و امشب هیچیک. این بار نوبت پنجره بود که مهمان چشمهای پسر باشد. مثل همیشه دختر آمد، برهنه شد، خوابید، شوهرش آمد و خوابید. ولی این بار پس از ساعتی دختر بلند شد، لباس پوشید و ساعتی بعد از خانه بیرون آمد. پسر مثل همیشه بی جان بود ولی نتوانست دختر را تعقیب نکند. چند کوچه بالاتر درب کوچک یک خانه بزرگ نیمه باز بود. این را پسر از نور شمع فهمید. شمعی که پشت درب، در دست کسی بود که انگار انتظار دختر را می کشید و نور آن از لای در بیرون زده بود. تا دختر به در رسید، در باز شد، مردی بلند قامت دختر را در آغوش کشید. شمع در این حالت، در دست مرد بود و پشت دخت
درب بسته شد. پس از لحظاتی یکی از اطاقهای بالایی ساختمان روشن شد. این بار پسر سایه معاشقه دختر را روی این پنجره می دید و در آرزوی مهمانی چند نفره خود بود، شاید هفته دیگر

No comments:

Post a Comment