Friday, September 24, 2010

امان از جنگ

جنگ، واژه ای که هم نسلیهای ما خوب می فهمندش. جنوبیها بیشتر
ما تهرانی ها هم بویی از آن برده ایم
هم سن و سالهای من که با صدای آژیر داخل کوچه و خیابان می پریدند که ببینند این بار موشک کجا می خورد و صدای جیغ و ناله و گریه کودکان آیا به گوش انها هم می رسد
صدای "خاموش کن" های متععد هم محلیها که همسایگان را به خاموشی فرا می خواندند که مبادا سوسوی چراغی راهنمای خلبان عراقی نشود
تا بحال خود را بجای آن خلبان عراقی گذاشته اید. آیا جنگ او هم ایدئولوژیک بوده؟ آیا در آن بالا به یاد کودکش بوده که چشم انتظار اوست؟ آیا به همان میزان نگران کودکان این سرزمین هم بوده؟ شاید بوده
امان از جنگ

Tuesday, September 21, 2010

حسرت گذشته ها

گاهي اوقات بسيار پشيمانم، كه چرا چونان بسياري از اين آوارگان وبلاگستان، با عاطفه دختران بيچاره بازي نكردم، آنها را به بازي نگرفتم، خفتشان نكردم و صادق بودم. چرا به آن همه پيشنهاد بانوان شوهردار كه چيزي جز محبت و س.ك.س خواسته اشان نبود، جوابي به تلخي دادم كه ديگر نخواهندم، و اتفاقا بيشتر خواستند مرا
صداقت گويا متاع زيبايي است كه اگر تو داشته باشي اثرش براي تو كثافت است و رنج آور
حالم از گذشته نسبتا تميزم به هم مي خورد

Sunday, September 19, 2010

اشغالگر

تمام فکر مرا تو اشغال کرده ای. متعجبم با این جثه کوچکت، چگونه این همه جا گرفته ای؟

قبر

لطفا قبر مرا 50 سانتی متر کمتر بکنید تا به خدا نزدیکتر باشم

میگن این فرازی از وصیت نامه حسین پناهیه، اگه اینطوره حداقل من کپی رایت را رعایت کرده باشم

Monday, September 13, 2010

می خواهم آدمی نباشم

عجبا که چه پستند این انسانهای اطراف ما
عجبا که در این روزگار پاسخ نیکی چه شده است
عجبا که من چه خیالات خامی داشتم
عجبا ..../ت
وای که چه ملول و خسته ام
مرا چه می شود با این همه خوش خیالی
شاید فردا انسان دیگری شدم
شاید دیگر آدمی نبودم
چه خوب
شاید وقتی دیگر

Saturday, September 11, 2010

حسادت

وقتی باد لابلای موهای تو می پیچد، عالم مست بوی آن می شود
به عالم حسادت می کنم که بهره اش از تو همان میزان است، که من

شکنجه گاه ذهن - قسمت اول

غرق درتنهایی خودم بودم که صدایی مرا به خود آورد
"آقا ببخشید میشه کمکم کنید؟"
هنگامیکه برگشتم نگاهمان در هم گره خورد؛ گویی سالها بود که می شناختمش
او هم جا خورد. نمی دانم چرا
گفتم: بفرمایید. چه کمکی می تونم بکنم؟
"شارژ گوشی من تموم شده میشه از تلفن شما استفاده کنم"
"حتما بفرمایید"

خیلی دقت کردم که از لابلای زمزمه آهسته اش بفهمم چه می گوید و احتمالا آیا با مردی صحبت می کند؟
کم کم صدایش بالا رفت
"... مرتیکه عوضی. من پدرتو در میارم. از تو کمترم اگر لهت نکنم ...."
وای که چقدر فاصله بود میان آن چهره و این گویش
باورم نمی شد از میان آن لبهای زیبا چنین کلماتی بیرون بپرد
"مشکل چیه؟"
"به شما مربوط نمی شه. فقط ممنون بابت تلفن"

یک ساعتی نگذشته بود که نلفنم زنگ خورد. شماره آشنا بود. بله همان شماره ای که بعد از رفتن آن خانم چک کردم و دیدم به او زنگ زده
"بله بفرمایید"
"گوشی را بده به اون زنیکه ج ن د ه"
"آقا درست صحبت کن. شما اصلا کی هستی"
"عوضی میگم گوشی را بده به اون"
"به کی مردک؟ یا زر بزن ببینم با کی میخوای حرف بزنی یا خفه شو و تلفنو قطع کن"
"با سمیرا میخوام حرف بزنم"
"سمیرا کیه؟ این شماره منه و من سمیرا نمیشناسم"
"عوضی یا خودتو خر فرض کردی یا منو. همین نیم ساعت پیش با این شماره به من زنگ زد"
تازه فهمیده بودم که احتمالا اسمش سمیراست
"آهان یه خانومی گوشی منو گرفت و با اون به تو زنگ زد"
"خر خودتی حتما تو هم دوست جدیدشی. بیچاره با تو هم همون کاری رو میکنه که با قبلیا کرد"

با هر کلکی بود باهاش قرار گذاشتم
به نظر مرد وجیهی بود. ولی خیلی بیرگ به نظر می رسید و البته ناراحت. ناراحتیش تو ذوق می زد
من توی دانشگاه عاشقش شدم. اول راه نمی داد ولی با هر ترفندی بود باهاش دوست شدم. چیزی نگذشت که دیدم توی یک خونه داریم با هم زندگی می کنیم. ظاهرا عاشقم شده بود. هرچی میگذشت بیشتر می فهمیدم انگار واقعا منو میخواد. با دخترایی که قبلا باهاشون بودم فرق داشت. رفتارش فرق می کرد. انگاری واقعا عاشق بود. چیزی که من در مورد قبلیا فکر می کردم ولی انگاری این فقط اینجوری بود. وضع خونوادگی ما بد نبود. کم کم دوستای دانشگاهم فهمیدن که ما با همیم و قصد ازدواج داریم
یه روز یکی از رفیقام با یکی دیگه از بچه های سال بالایی اومد پیشم گفت فلانی میخوام یه چیزی بهت بگم اگر تحملشو داری. گفتم چی؟ بگو
طرف شروع کرد برام داستان با سمیرا بودنش را تعریف کرد
گفتم چرته
گفت باور نمیکنی؟ ماه گرفتگی روی رون پاشو دیدی؟
دنیا روی سرم خراب شد. رفتم خونه. نیومده بود
نشستم روی راحتی تا اومد
نذاشتم حرف بزنه، گرفتمش زیر مشت و لگد. بعد هم از خونه انداختمش بیرون
چند روز بعدش، یه باری که زنگ زد و گریه و التماس کرد بهش ماجرا رو گفتم
گفت آره ولی اون مال قدیما بوده. مگه تو با کس دیگه ای نبودی. من الان مال توام، عاشق توام، بفهم
من نفهمیدم و اون رفت ..../ت

Friday, September 10, 2010

خیانت

تنها توجیه من این بود: هم او عاشق من است و هم من عاشق او. همین