Saturday, September 11, 2010

شکنجه گاه ذهن - قسمت اول

غرق درتنهایی خودم بودم که صدایی مرا به خود آورد
"آقا ببخشید میشه کمکم کنید؟"
هنگامیکه برگشتم نگاهمان در هم گره خورد؛ گویی سالها بود که می شناختمش
او هم جا خورد. نمی دانم چرا
گفتم: بفرمایید. چه کمکی می تونم بکنم؟
"شارژ گوشی من تموم شده میشه از تلفن شما استفاده کنم"
"حتما بفرمایید"

خیلی دقت کردم که از لابلای زمزمه آهسته اش بفهمم چه می گوید و احتمالا آیا با مردی صحبت می کند؟
کم کم صدایش بالا رفت
"... مرتیکه عوضی. من پدرتو در میارم. از تو کمترم اگر لهت نکنم ...."
وای که چقدر فاصله بود میان آن چهره و این گویش
باورم نمی شد از میان آن لبهای زیبا چنین کلماتی بیرون بپرد
"مشکل چیه؟"
"به شما مربوط نمی شه. فقط ممنون بابت تلفن"

یک ساعتی نگذشته بود که نلفنم زنگ خورد. شماره آشنا بود. بله همان شماره ای که بعد از رفتن آن خانم چک کردم و دیدم به او زنگ زده
"بله بفرمایید"
"گوشی را بده به اون زنیکه ج ن د ه"
"آقا درست صحبت کن. شما اصلا کی هستی"
"عوضی میگم گوشی را بده به اون"
"به کی مردک؟ یا زر بزن ببینم با کی میخوای حرف بزنی یا خفه شو و تلفنو قطع کن"
"با سمیرا میخوام حرف بزنم"
"سمیرا کیه؟ این شماره منه و من سمیرا نمیشناسم"
"عوضی یا خودتو خر فرض کردی یا منو. همین نیم ساعت پیش با این شماره به من زنگ زد"
تازه فهمیده بودم که احتمالا اسمش سمیراست
"آهان یه خانومی گوشی منو گرفت و با اون به تو زنگ زد"
"خر خودتی حتما تو هم دوست جدیدشی. بیچاره با تو هم همون کاری رو میکنه که با قبلیا کرد"

با هر کلکی بود باهاش قرار گذاشتم
به نظر مرد وجیهی بود. ولی خیلی بیرگ به نظر می رسید و البته ناراحت. ناراحتیش تو ذوق می زد
من توی دانشگاه عاشقش شدم. اول راه نمی داد ولی با هر ترفندی بود باهاش دوست شدم. چیزی نگذشت که دیدم توی یک خونه داریم با هم زندگی می کنیم. ظاهرا عاشقم شده بود. هرچی میگذشت بیشتر می فهمیدم انگار واقعا منو میخواد. با دخترایی که قبلا باهاشون بودم فرق داشت. رفتارش فرق می کرد. انگاری واقعا عاشق بود. چیزی که من در مورد قبلیا فکر می کردم ولی انگاری این فقط اینجوری بود. وضع خونوادگی ما بد نبود. کم کم دوستای دانشگاهم فهمیدن که ما با همیم و قصد ازدواج داریم
یه روز یکی از رفیقام با یکی دیگه از بچه های سال بالایی اومد پیشم گفت فلانی میخوام یه چیزی بهت بگم اگر تحملشو داری. گفتم چی؟ بگو
طرف شروع کرد برام داستان با سمیرا بودنش را تعریف کرد
گفتم چرته
گفت باور نمیکنی؟ ماه گرفتگی روی رون پاشو دیدی؟
دنیا روی سرم خراب شد. رفتم خونه. نیومده بود
نشستم روی راحتی تا اومد
نذاشتم حرف بزنه، گرفتمش زیر مشت و لگد. بعد هم از خونه انداختمش بیرون
چند روز بعدش، یه باری که زنگ زد و گریه و التماس کرد بهش ماجرا رو گفتم
گفت آره ولی اون مال قدیما بوده. مگه تو با کس دیگه ای نبودی. من الان مال توام، عاشق توام، بفهم
من نفهمیدم و اون رفت ..../ت

No comments:

Post a Comment