Tuesday, August 31, 2010

مرا روی دست فاصله ها تشییع کنید

جنازه ای بیش نیستم، آنقدر که انتظار کشیدم. بوی تعفن انتظارم، همه جا را برداشته، گویا در نگاه عجیب رهگذران، نیم خنده ای از تمسخر می بینم. آیا من می بینم؟

سالها بود که چشم بسته بودم و در خیالم همه را محو خود می دیدم. یادم می آید آخرین بار دوستی چشم من بود. گفت اينجا را نگاه می کند و من باور کردم. به دنبالش دویدم که ببینم آیا آنجا را نگاه می کرده است؟ چرا انسانها می توانند دروغ بگویند؟

سالهاست  که چشم باز کرده ام ولی نمی بینم. چرا نمی بینم؟ من شده ام هیچستان خیالات و اوهام

یکی یکی فاصله ها را می شمارم. از همه دور شده ام. دیگر همه ای نیست، دیگر کسی نیست. منم و تنهایی خیالات. منم و تعفن انتظار. منم و یک مشت فاصله که فقط در مجموعه اعداد من به شماره می آیند. واقعا زمان آرمیدن است. مرا روی دست فاصله ها تشییع کنید

Friday, August 27, 2010

آبستن جنون

هرگز کسی اينگونه به کشتن خويش برنخواست که من به زندگی نشستم
(شاملو)

وای که چقدر از اين خزعبلات شاملو خوشم مياد، چونان که این درد فاحشگی را که در من منعقد شده، کسی جز او به اين زيبايی نميتوانسته توصيف کند
آه که من آبستن جنونم
(ديوانه ای ديوانه تر از آغا محمدخان قاجار)

Thursday, August 26, 2010

لینک

امروز میخواهم به تعدادی از دوستان لینک بدهم، بدون هیچ چشم داشتی
عایدم چه خواهد شد، خدا داند. این بدون هیچ انتظاری است

وعده

گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک

Thursday, August 19, 2010

مرگ مجازی

مطلب زیر عینا پاراگراف اول یکی از پستهای وبلاگ پیپ خسته است. با رعایت امانتداری و با اجازه نویسنده نقل می شود
یک چیزهایی از این دنیای مجازی دقیقا مثل دنیای واقعی می ماند. یکی از این موارد مرگ است. اگر یک مدت غیبت بزند و نباشی آب از آب تکان نمی خورد. زندگی مجازی همچنان ادامه دارد. شاید هر از چندی یکی دو نفر از دوستان و آشنایانت بر سر مزارت بیایند و لختی تامل کنند و کامنتی فاتحه وار برایت بگذارند ولی حقیقت این است که دنیای مجازی مثل دنیای واقعی بدون تو هم ادامه می دهد. هر روز وبلاگ نویس های خوش قلم جدیدی متولد می شوند و خیلی ها هم دست از نوشتن می کشند. شیر آیتم های حوانده نشده گوگل ریدرت سه رقمی و چهار رقمی می شوند و هیچ فالوئری سراغی از تو نمی گیرد

عزیز دل برادر در مجله لایف

Wednesday, August 18, 2010

زنی را می شناسم من

زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است
دو صد بیم از سفر دارد
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست؟
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد
زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند
زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست
نگاه سرد زندانبان
زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی
زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد
زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد
زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه
زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است
زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که: بسه
زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده
زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند
زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد؟
نمی دانم، نمی دانم
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد
زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
...زنی را می شناسم من

سيمين بهبهانی

Sunday, August 15, 2010

گوشه

همسفری ندارم که با او بپرم، و همراهی ندارم که با او اوج بگیرم. کدام گوشه دنیا از آن ماست. هیچ گوشه ای. حتی من خودم گوشه ندارم چونان اسکناس بی گوشه. لطفا عوضم کنید.

Saturday, August 14, 2010

برهنگی

 تحصیل را چه کنم؟
مدتی است فکرم مشغول شده برای ادامه تحصیل، واقعا چه رشته ای را انتخاب کنم؟
من آن رشته ای را میخواهم که تو را عریان ببینم
آیا باید تخصص زنان را انتخاب کنم یا روانپزشکی و روان درمانی؟
من تو را برهنه در کنار خویش می خواهم راهنماییم کن

Friday, August 6, 2010

ویکی کریستینا بارسلونا

کلا با فیلمهای این یارو وودی آلن دیوانه حال نمی کنم. فقط سلیقه اش در مورد انتخاب این خانوم اسکارلت جوهانسون را تحسین می کنم! با آن سینه های ستودنی
اما این فیلم ویکی کریستینا بارسلونا را ببینین. احتمالا می شد عنوان این فیلم را ویکی کریستینا داگ آنا بگذارد. یعنی نام چهار شخصیت اصلی داستان. ولی چون خیلی طولانی می شد تصمیم گرفت به جای داگ (با بازی خاویر باردم) و آنا ماریا (با بازی پنه لوپه کروز) از کلمه بارسلونا استفاده کند. فکر کنم تلمیح خوبی باشد
دیالوگهای فیلم و روایت عریان آن را می پسندم. و پایان فیلم داستان همه ماست بعد از گذشت یک روز از زندگیمان: ویکی و کریستینا هر دو به آمریکا برگشتند، حالا ویکی فکر می کند که دیگر آن ویکی سابق نیست. کریستینا هم همینطور (جملاتی شبیه همینهایی که اینجا نوشتم) /ت

پ.ن. این سایت آی ام دی بی با بکارگیری تکنولوژی آژاکس عجب لعبتی شده

بازنده

نمیدانم دست آخر بازی را به که می بازم؟ چه کسی تو را می قاپد؟ تویی که عمری فدایی من بودی و به چشم بر هم زدنی خواهی فروخت مرا. آیا این راست است که دختران کسی را که باور کنند واقعا عاشق آنهاست رها نمی کنند؟ ارشادم کنید

پ.ن: بعد از گذشت حدود 10 روز از این پست می فهمم که اینطور نیست. آخر رها می شوی

بن بست

اولین بار بود که او را میدید. به نظرش بسیار دلنشین و جذاب بود. احساس کرد که او هم لحظه ای به او خیره شد. نگاهی که انگار هردو منتظر گره خوردن آن بودند. و پس از آن لبخندی

هیچکدامشان نفهمیدند که چطور گذشت. دختر از خانواده پولداری بود و نتیجه آن خواستگاری، از پیش رقم خورده بود. پدر دختر را مجبور به ازدواج کرد. پسر مبهوت و دیوانه بود

همه شبها کار پسر همین بود. هر شب. به جز 8 شب در ماه. حتی اندک نور ماه هم باعث میشد سایه اش روی دیوار بیفتد. درست همان لحظه ای که سایه دختر روی پرده اتاق اشرافی می افتاد. پرده چند لایه ای که روی حریر آن طاقی باز شده بود. این طاق پسر را به یاد طاق زیبای بالای تخت دختر می انداخت. همان تختی که یکبار در نقش یک نظافتچی و به هوای  نظافت اطاق، آنجا رفته بود و سیر تخت را بوییده بود
سایه زبان داشت. دختر و شوهر در حال معاشقه بودند. حالت پسر حالتی بین شهوت و خشم بود. هر شب. تا گرگ و میش صبح آنجا می ماند. حتی بعد از معاشقه آنها هم نایی برای رفتن نداشت. خودش هم نمی دانست که این بی جانی بخاطر کدام حالت است

دیگر با ابنکه شبها پسر منتظر سایه معاشقه آن دو بود، سایه ای در کار نبود. شوهر تنها می آمد داخل اطاق و می خوابید. شاید چند ساعتی بعد از اینکه دختر داخل اطاق می شد، لباسش را در می آورد و دیگر لباس خوابی نمی پوشید. گویا برهنه داخل رختخواب می رفت

کم کم پسر هم شبها پشت پنجره منتظر نمی شد. آخرین بار یکی از دخترهای گدا که از کارش بر می گشت او را مهمان یک بوسه کرده بود. بوسه ای از لب. هرچند که لباسهای گدا بوی خوبی نمی داد ولی دهانش بوی شراب ناب می داد. گویی از هم آغوشی با یک پولدار دیگر، دقایقی بیش نمی گذشت

این بار که پسر لباس زیر دخترگدا را انتهای آن کوچه تاریک بیرون می آورد متوجه خیسی تازه آن هم بود

این اولین شبی بود که دختر گدا به همراه دو دختر دیگر آمده بودند. گویا نه تنها مهمانی آنها با آن بچه پولدار چند نفری برگزار شده بود، قصد برگزاری مهمانی چند نفره ای را هم با این پسر در انتهای آن کوچه تاریک داشتند. این بار پسر لباس زیر هرسه را بررسی کرد

امشب از آن سه دختر فقط یکی آمده بود. دو نفر دیگر استراحت داشتند

و امشب هیچیک. این بار نوبت پنجره بود که مهمان چشمهای پسر باشد. مثل همیشه دختر آمد، برهنه شد، خوابید، شوهرش آمد و خوابید. ولی این بار پس از ساعتی دختر بلند شد، لباس پوشید و ساعتی بعد از خانه بیرون آمد. پسر مثل همیشه بی جان بود ولی نتوانست دختر را تعقیب نکند. چند کوچه بالاتر درب کوچک یک خانه بزرگ نیمه باز بود. این را پسر از نور شمع فهمید. شمعی که پشت درب، در دست کسی بود که انگار انتظار دختر را می کشید و نور آن از لای در بیرون زده بود. تا دختر به در رسید، در باز شد، مردی بلند قامت دختر را در آغوش کشید. شمع در این حالت، در دست مرد بود و پشت دخت
درب بسته شد. پس از لحظاتی یکی از اطاقهای بالایی ساختمان روشن شد. این بار پسر سایه معاشقه دختر را روی این پنجره می دید و در آرزوی مهمانی چند نفره خود بود، شاید هفته دیگر

بازگشت

بازگشتی دوباره به پهنه پر فريب وبلاگستان و اینبار با هدف فریب، نیرنگ، خدعه
بیشتر خواهم گفت و بیشتر خواهم نوشت
افراد بیشتری را جذب خواهم کرد و دوستان بیشتری را خواهم فریفت
دنیا، دنیای فریفتن است

بفریبیم که آینده از آن ماست